عرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فلک الافلاک، چرخ اثیر، چرخ اطلس، سپهران سپهر، طارم اعلیٰ، فلک المحیط، چرخ اکبر، گرزمان
عَرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فَلَکُ الاَفلاک، چَرخِ اَثیر، چَرخِ اَطلس، سِپِهران سِپِهر، طارَمِ اَعلیٰ، فَلَکِ المُحیط، چَرخِ اَکبَر، گَرَزمان
کنایه از رقاص باشد. (برهان) (آنندراج). رقاص. (ناظم الاطباء). بازیگر: در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام. خاقانی. ، کنایه از مردم سیاحت کننده باشد. (برهان). کنایه از سیاح. (آنندراج). سیاح و سیاحت کننده و مسافر. (ناظم الاطباء)
کنایه از رقاص باشد. (برهان) (آنندراج). رقاص. (ناظم الاطباء). بازیگر: در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام. خاقانی. ، کنایه از مردم سیاحت کننده باشد. (برهان). کنایه از سیاح. (آنندراج). سیاح و سیاحت کننده و مسافر. (ناظم الاطباء)
بمعنی حرکت دوریست. (آنندراج). گرد گردیدن. بدور خویش گشتن چون سنگ آسیا. مانند گردباد بگرد خویش گردیدن. دور زدن. به دور خود یا بدور چیزی گشتن. به گرد خود گشتن: هست به پیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیا. خاقانی. این گفت و نهاد بر زمین دست چرخی زد و دست صبر بشکست. نظامی. گرد سر دولتیان چرخ ساز تا شوی از چرخ زدن بی نیاز. نظامی. سر فروکن یکدمی از بان چرخ تا زنم من چرخها بر سان چرخ. مولوی. بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنائی زدم. سعدی. ، رقص صوفیانه کردن. سماع درویشانه کردن. از سر جذبه و شوق چرخیدن، چون صوفیان: در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ بازان کز آشیان طریقت پریده اند. خاقانی. ، رقصیدن. بدور خود چرخیدن بنشانۀ رقص و پای کوبی و شادمانی: شیر را چون دید در چه کشته زار چرخ میزد شادمان تا مرغزار. مولوی. مه کرد شبی طواف آن کوی صد چرخ دگر بذوق آن زد. طالب آملی (از آنندراج). ، در تداول عامه، راه رفتن. گردش کردن. حرکت کردن بعنوان تفرج و تماشا چنانکه گویند: دیشب در خیابانها چرخی زدیم. تو اینجاها چرخی بزن تا من فلان کس را ملاقات کنم و برگردم. رجوع به چرخ و چرخیدن شود
بمعنی حرکت دوریست. (آنندراج). گرد گردیدن. بدور خویش گشتن چون سنگ آسیا. مانند گردباد بگرد خویش گردیدن. دور زدن. به دور خود یا بدور چیزی گشتن. به گرد خود گشتن: هست به پیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیا. خاقانی. این گفت و نهاد بر زمین دست چرخی زد و دست صبر بشکست. نظامی. گرد سر دولتیان چرخ ساز تا شوی از چرخ زدن بی نیاز. نظامی. سر فروکن یکدمی از بان چرخ تا زنم من چرخها بر سان چرخ. مولوی. بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنائی زدم. سعدی. ، رقص صوفیانه کردن. سماع درویشانه کردن. از سر جذبه و شوق چرخیدن، چون صوفیان: در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ بازان کز آشیان طریقت پریده اند. خاقانی. ، رقصیدن. بدور خود چرخیدن بنشانۀ رقص و پای کوبی و شادمانی: شیر را چون دید در چه کشته زار چرخ میزد شادمان تا مرغزار. مولوی. مه کرد شبی طواف آن کوی صد چرخ دگر بذوق آن زد. طالب آملی (از آنندراج). ، در تداول عامه، راه رفتن. گردش کردن. حرکت کردن بعنوان تفرج و تماشا چنانکه گویند: دیشب در خیابانها چرخی زدیم. تو اینجاها چرخی بزن تا من فلان کس را ملاقات کنم و برگردم. رجوع به چرخ و چرخیدن شود